به گزارش خبرنگار مهر، یوسفعلی میرشکاک در مراسم تجلیل از خود که شب گذشته به همت سازمان هنری رسانهای اوج برگزار شد، در سخنانی با اشاره به این روزهای شعر و شاعری خود گفت: این روزها بیشتر شعر سپید میگویم؛ چون دیگر زور این را ندارم که با قافیه بجنگم، اما با این همه هنوز زندهام و نمیدانم که باید برای زندگان بزرگداشت گرفت و یا باید صبر میکردند که بمیرم و بعد برایم مراسمی میگرفتند.
وی افزود: از سال 58 به بعد خیلیها از زبان من ترسیدند و حتی میخواستند که مرا به خارج از ایران منتقل کنند، اما من باید میرفتم آنجا که چه بشود؟ این جماعت از خودشان وحشت دارند و نه از من که البته ریشه در ناسپاسی خود آنها دارد.
نویسنده کتاب فرامرزنامه افزود: تقدیر قوم ایرانی در حال عوض شدن است و ما نباید از خودمان بترسیم.
وی ادامه داد: 34 است که عنوان رسمی من در میان روشنفکران، مزدوری است، اما این اهمیت ندارد. مهم این است که ما یک بار احیاء شدیم، آن هم با پیرمردی که لباسش اساطیری بود و فراتر از روشنی. مگر کسی میتواند چون او نوری سراغ بگیرد که من ادعا کنم نورم؟ اگر روشنفکری یعنی اینکه به کیش و آئین و قوم خود پشت کنم، هرچه میخواهند بگویند، بگویند. من روشنفکر نیستم.
میرشکاک افزود: هرگاه این مساله فراموش شود، روشنفکری به بلوا و مصیبت و سرطان روحی مبدل میشود که آدمی را از پا در میآورد و آن وقت آدمی مجبور میشود راه بیفتد و برود آن طرف در BBC حرف بزند و غافل از اینکه مگر میشود کسی بهتر از خانوادهات نگاه دار تو باشد و تو را عزتمند کند؟ مگر چه میخواهند بدهند که بروی هویت دینی و قومیات را زیر پا بگذاری و به آن توهین کنی و بعد هم رسما جاسوس بشوی؟
این شاعر افزود: یادم هست که کاوه گلستان پیش من آمد و گفت قراردادی 5 هزار دلاری با تو میبندم که در بیبیسی کار کنی. به او گفتم قرارداد که ببندم بعد از یک ماه میگویند باید این و آن را بنویسی و اگر هم ننویسم آن پول زن و بچه مرا به بالایی میکشاند که دیگر نمیشود پایینشان بیاورم.
میرشکاک افزود: من از خودم هیچ ندارم. اگر چیزی هست متعلق است به آن پیرمردی که در جنوب بود و پدرش در سینه قبرستان سیدطاهر خوابیده. یادم هست در ایام مدرسه روزی اشعار باباطاهر را میخواندم و سخت گریه میکردم. به پدرم خبر رساندند که پسرت را زدهاند و او گریه میکند! نزد من آمد و سبب گریه را پرسید. به او گفتم پدر! این کیست که باباطاهر دربارهاش میگوید: به صحرا بنگرم صحرا ته وینم...؟ پدرم مرا در آغوش گرفت و گریهکنان گفت: مولی امیرالمومنین علی (ع) است.
وی ادامه داد: اگر کلام من تاثیری داشته از الطاف اهل بیت (ع) و امیرالمومنین است و من هم در این سالها اعلام کردهام که سگ درگاه آنها هستم. بارها به من گفتند نگو سگ، گفتم: صاحب واقعی این رژیم هم میخواست که این را روی قبرش بنویسند و شاه عباس هم مهرش کلب آستان علی بود. تازه این سگ بودن ادعای زیادی است برای درگاه آنها.
میرشکاک ادامه داد: ای کاش این بزرگداشت برای شخصی چون آیتالله جوادی آملی برگزار میشد و من به عنوان مصاحبهکننده از ایشان میخواستم و وادارشان میکردم که درباره مولا سخن بگویند.
نظر شما